هيچكس نمي داند...
بیهوده است پیِ خاطرات
رفتن
به باغی میرسی لبریزِ پاییز
به نیمکتی با یک جایِ خالی
و رهگذری ... غروب .... و تنهایی..
برای نوشتن باید بهانه باشد
مثلِ مثلا غروبِ ماتم زده ی کسل کننده ی یک روزِ تعطیل
یا خاطراتِ خاک گرفته ی کسی پشتِ سالیانی که با درد گذشت
... با درد....
پرسید .... چرا مینویسی خاطراتِ خاک گرفته ...
وقتی هر روز ، همه را همانطور دست نخورده مرور میکنی ؟؟
چه باید گفت ...
هیچکس نمیداند
... آنکه رفت غریبه نبود
هیچکس نمیداند...
+ نوشته شده در یکشنبه ششم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 14:54 توسط علی رضاضامنی
|
(نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی در پی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدین سان بشکند هر دم سکوت مرگبارم را)__________________________سلام.به وبلاگ من خوش امدید امیدوارم که از وبلاگم خوشه تون امده باشه.واگه هم اشکل پشکلی داره به بزرگی خودتون ببخشیدو اونو بگیدتابرطرفش کنم.